محمود یکی از انسانهایی است که 7ساعت مرگ را تجربه کرده است و در سردخانه بیمارستان و درحالیکه اطرافیان برای مراسم تدفین او آماده میشدند دوباره به زندگی بازگشت.
این کارگر جوان که در یک سانحه سقوط از ارتفاع به طرز معجزهآسایی نجات پیدا کرد بعد از عمل جراحی و خارج شدن میلههای آهنی که در بدنش فرو رفته بود دچار ایست قلبی و پس از آن به سردخانه بیمارستان منتقل شد. او مرگ را با همه وجود لمس کرده است.
او از ساعتهایی که بین مرگ و زندگی سپری کرد گفت و تأکید کرد مرگ برای کسانی که خود را برای آن آماده کردهاند و دل انسانی را به درد نیاوردهاند بسیار شیرین است.
« سال 1358در یک خانواده روستایی به دنیا آمدم. دومین پسر خانواده بودم و در کنار 3 برادر و 4 خواهرم با پدر و مادرمان در روستای لیوار از توابع شهرستان مرند زندگی میکردیم. پدرم کشاورز بود و ما هم به او در کار کشاورزی کمک میکردیم. علاوه بر آن در روستا قالیبافی میکردیم. بهخاطر کمآبی و همچنین نبود امکانات، مجبور شدم در کنار کشاورزی، چند ماهی برای کار کردن به تهران بیایم و کنار برادرم جوشکاری کنم. 28سالم بود که در روستا ازدواج کردم و چند سال بعد خدا مهسا را به ما داد. دوری چند ماهه از همسر و فرزندم باعث شد تا تصمیم به مهاجرت بگیرم. نمیتوانستم آنها را در روستا تنها رها کنم. همسرم باردار بود که اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و به کرج آمدیم. با پولهایی که پسانداز کرده بودم خانهای کوچک خریدم و دخترم را در مدرسه ثبت نام کردم. چندماه بعد نیز خدا یاشار را به ما داد. همراه برادرم جوشکاری اسکلتهای فلزی را انجام میدادیم تا اینکه کمکم خودم استاد کار شدم.»
سیام اردیبهشت سال 90، تلخترین روزی بود که در تقویم زندگی محمود رقم خورد؛ روزی که مرگ را با همه وجود لمس کرد و نفسهایش به شماره افتاد. هنوز هم با یادآوری آن روز لرزه براندامش میافتد و زبانش بند میآید. میگوید نمیتوانم آن روز را تجسم کنم. عقربه ساعت 13ظهر را نشان میداد. اهالی بنبست همایون در خیابان مقدساردبیلی با شنیدن فریادهای دلخراش مرد جوانی که از طبقه چهارم ساختمان در حال ساخت به پایین سقوط کرده بود، سراسیمه بیرون آمدند. صحنه تکاندهندهای بود. کارگر ساختمانی روی میلگردهایی که در پی ساختمان قرار داشت سقوط کرده بود و یکی از میلهها از گلوی این مرد عبور کرده و از سر او خارج شده بود. کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. نفسها در سینه حبس شده بود. چند ثانیه بعد با صدای ضعیف مرد کارگر که از بقیه میخواست به او کمک کنند مشخص شد او زنده است. چند دقیقه بعد صدای آژیر خودروهای آتشنشانی، سکوت خیابان مقدساردبیلی را شکست و خودروها در ابتدای کوچه بنبست توقف کردند. همزمان امدادگران اورژانس نیز به محل اعزام و عملیات نجات آغاز شد.
محمود با یادآوری آن لحظات درحالیکه صدایش میلرزد میگوید: «چند روزی بود که مشغول جوشکاری اسکلت یک ساختمان 9طبقه بودیم. از اینکه برای خودم کار میکردم خوشحال بودم و در عین حال تلاش میکردم کار را به بهترین شکل انجام بدهم. اسکلت اصلی ساختمان 9طبقه را زده بودیم و مشغول جوشکاری نبشی اسکلتهای داخلی بودیم. از ابتدای سال 90کار را شروع کرده بودیم و سیام اردیبهشت سرگرم جوشکاری در طبقه چهارم بودیم. جوشکاری روی اسکلت ساختمان، بازی با مرگ و زندگی است و نباید به پایین خیره شد. حرکت روی تیرآهن14بسیار خطرناک است و نخستین اشتباه، آخرین اشتباه خواهد بود.
عرض این تیرآهن به اندازه یک کف پاست و اگر هنگام راه رفتن کمی پا را اشتباه روی تیرآهن قرار دهید تعادل شما به هم خورده و به پایین سقوط خواهید کرد. آن روز بعد از صرف ناهار تصمیم گرفتیم سریعتر جوشکاری نبشی طبقه چهارم را به پایان برسانیم. برای جلوگیری از سقوط باید از کمربند ایمنی استفاده کنیم و من معمولا هنگام کار استفاده میکنم اما آن روز بهدلیل اینکه جای مطمئنی برای قلاب کردن کمربند پیدا نکردم بدون آن شروع بهکار کردم. به کارگرم تذکر دادم که بیشتر مراقب باشد و جای پای خودش را محکم کند. همانطور که مشغول جوشکاری بودم پشت من میلگرد خمیدهای قرار داشت که متوجه آن نشده بودم و زمانی که میخواستم برای ادامه کار کمی جابهجا شوم پای من به میلگرد خورد و تعادلم را از دست دادم. دستهایم پر بود و نمیتوانستم آنها را به جایی قلاب کنم. لحظه بسیار تلخی بود. از طبقه چهارم به پایین سقوط کردم. برای احداث این ساختمان
3 طبقه نیز گودبرداری شده بود و پی ساختمان را با میلگرد پوشانده بودند.»
وقتی قرار میشود لحظه سقوط را تشریح کند سکوت میکند. پس از چند ثانیه درحالیکه عکسهای روز حادثه را برای هزارمین بار نگاه میکند میگوید: « در چند ثانیهای که از طبقه چهارم به پایین سقوط کردم چهره همه اعضای خانوادهام مقابل چشمانم آمد. همسرم و 3 فرزندم را دیدم که با چشمانی منتظر به در خانه خیره شده بودند که من با دست پر بازگردم. احساس سنگینی میکردم و تنها صدایی که در آن لحظه شنیدم صدای کارگرم بود که مرا با اسم صدا میزد. با سر به پایین سقوط کردم و داخل میلگردهای پیساختمان افتادم. یکی از میلگردهای شماره 2که بیشترین قطر را در میان میلگردها دارد و در پیساختمانها از آن استفاده میشود از گردن من وارد و از پشت سرم خارج شد. صحنه بسیار دردناکی بود. همه کسانی که آنجا بودند تصور کردند کشته شدهام. چشمانم باز بود و اطرافم را میدیدم. صدای خرد شد استخوان سرم را حس کردم. خون زیادی از گلویم جاری شده بود و به سختی میتوانستم نفس بکشم. میلگرد دیگری نیز سینهام را شکافته و به قلبم آسیب زده بود. گلویم به خرخر کردن افتاده بود و با فریاد کمک خواستم. چند نفر از کارگران ساختمان با آتشنشانی و اورژانس تماس گرفتند و چند دقیقه بعد با شنیدن صدای آژیر ماشینهای آنها کمی خیالم آسوده شد. بدنم بیحس شده بود و قلبم بهشدت درد میکرد. برای اینکه بتوانم نفس بکشم با دستم گلویم را فشار میدادم تا از سوراخی که ایجاد شده بود بتوانم تنفس کنم. نخستین گروه آتشنشانان وقتی پایین آمدند با دیدن وضعیت من میخکوب شدند. آنها از زنده ماندن من متعجب بودند و چند ثانیهای به هم نگاه میکردند. فرمانده آنها بلافاصله دستور داد تا اره برقی را برای بریدن میلگردها بیاورند. لحظات به سرعت سپری میشدند و از شدت درد، بدنم میلرزید. گاهی از درد فریاد میکشیدم و به آتشنشانان التماس میکردم. از آنجایی که خارج کردن میلگردها غیرممکن بود آنها با دقت زیاد بخشی از میلگردها را بریدند و مرا به آمبولانس اورژانس منتقل کردند. شرایط من بهگونهای بود که نمیتوانستند مرا روی برانکارد قرار بدهند. ساعتی بعد وارد بخش اورژانس بیمارستان شهدایتجریش شدیم. با عکس رادیولوژی که از من گرفتند مشخص شد میله فلزی از کنارم مغزم عبور کرده و به نخاع آسیب زده است. همچنین میلگردی که از سینه من وارد شده بود آسیب زیادی به ریه و قلبم زده بود. متأسفانه دکتر جراح حضور نداشت و ساعتی بعد مرا به اتاق عمل بردند. صدای پزشکان را میشنیدم که با دیدن عکسهای رادیولوژی میگفتند فقط یک درصد شانس زنده ماندن وجود دارد. 3 نفر از مأموران آتشنشانی نیز در اتاق عمل بودند تا با کمک پزشکان میلگردها را از بدنم خارج کنند. درد زیادی داشتم و فریاد میکشیدم. پزشکان میگفتند بهاحتمال زیاد قطع نخاع خواهم شد زیرا میله به بخشی از نخاع آسیب زده و خارج کردن میله باعث قطعشدن نخاع میشود.
از شدت درد به پرستاران و کادر اتاق عمل التماس میکردم که به من مسکن تزریق کنند. در آن لحظات چیزهایی شنیدم که قلبم را بهشدت به درد آورد. صدای پزشکان را میشنیدم که میگفتند این جوان شانس زنده ماندن ندارد و برای اینکه زجر بیشتری نکشد به او چند آمپول بزنید تا در آرامش بمیرد. این جملات دردم را بیشتر کرد. با همه توانی که در بدنم باقیمانده بود نشستم و به پزشکان گفتم من زندهام و زنده هم خواهم ماند. آنها با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و میگفتند زنده ماندن تو یک معجزه است و با شانس یکدرصدی که برای زنده ماندن بعد از عمل جراحی داری اگر هم زنده بمانی زندگی راحتی نخواهی داشت. دیگر نمیتوانی صحبت کنی و برای همیشه ویلچرنشین خواهی شد. میلگرد را فشار میدادم تا زبانم را بتوانم حرکت دهم و صحبت کنم. بعد از چند دقیقه چیزی دیگر متوجه نشدم و چشمانم بسته شد.»
سرمای داخل سردخانه بیمارستان تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. داخل یخچالهای مخصوص نگهداری اموات چند جنازه قرار داشت. تنها چیزی که سکوت این قسمت از بیمارستان را میشکست آمدن مسئول تحویل اموات بود که با باز کردن قفسههای یخچال، جنازه مورد نظر را بیرون میکشید و پس از تأیید توسط یکی از اعضای خانواده متوفی به آنها تحویل میداد. مسئول سردخانه در انتظار خانواده او بود تا پس از انجام کارهای اداری جنازه را به آنها تحویل بدهد. 7ساعت از مرگ او گذشته بود و صبح زود وقتی مسئول سردخانه برای تحویل جنازه بیماری که شب گذشته فوت کرده بود وارد سردخانه شد صداهای عجیبی شنید. از داخل یکی از قفسهها صدای ناله ضعیفی شنیده میشد. مسئول سردخانه با دنبال کردن صدا به قفسهای رسید که روی آن نام محمود نوشته شده بود. با ترس کشو را باز کرد. از تعجب میخکوب شده بود. جنازه ناله میکرد و لحظهای بعد بلند شد و نشست. صدای فریاد مسئول سردخانه بسیاری کارکنان و نگهبانان بیمارستان را به سردخانه کشاند. این مرد درحالیکه زبانش از ترس بند آمده بود با دست به سردخانه اشاره میکرد و با کلمات بریده بریده از زنده شدن مرده خبر میداد.
محمود به سختی از دنیای پس از مرگ و زنده شدن دوبارهاش سخن میگوید: هربار وقتی آن لحظات را تجسم میکنم حالم دگرگون میشود و همه بدنم میلرزد. در محافل مختلف بارها از من خواستهاند که از دنیای پس از مرگ بگویم ولی امتناع کردهام. لحظات خیلی سختی بود. احساس میکنم خدا فرصت دوبارهای به من داد. تصاویری که از آن لحظات در خاطر دارم مبهم است و تنها چند تصویر روشن در ذهنم باقی مانده است. به گفته پزشکان بعد از عمل جراحی سنگین که 8ساعت طول کشید 4روز بیهوش و در این مدت نیز در بخش مراقبتهای ویژه بستری بودم. خانوادهام هر روز از پشت شیشه بخش مراقبتهای ویژه به من نگاه میکردند. بعد از 4روز علائم حیاتی من قطع شد و احیای قلبی نیز بیفایده بود و ساعتی بعد مرا به سردخانه منتقل کردند. 7ساعت در سردخانه بودم. تصاویر مبهمی از آن لحظات بهخاطر دارم ولی احساس سبکی داشتم. مثلا پدر و مادرم که به رحمت خدا رفتهاند را در جایی سرسبز دیده یا عدهای را دیدم که احساس میکردم در حال عذاب کشیدن هستند.
احساس میکردم همه بدنم یخ زده است. ناله میکردم و در همان حال متوجه شدم که در جای بسیار سردی هستم. نمیدانم چقدر زمان گذشت تا اینکه متوجه شدم در قفسه باز شد و مسئول سردخانه مرا بیرون کشید. به هر سختیای که بود بلند شدم و نشستم. مسئول سردخانه با دیدن من از ترس زبانش بند آمد و فرار کرد. با تعجب همه جا را نگاه کردم. باور نمیکردم که در سردخانه و در قفسه نگهداری اموات هستم. چند دقیقه بعد چند نفر از کارکنان و پرستاران بیمارستان به سردخانه آمدند و مرا به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند.
از فردای آن روز مسئول سردخانه از دیدن من وحشت میکرد و میگفت در سالهایی که مشغول به انجام این کار است تاکنون با چنین صحنهای مواجه نشده است. 2ماه در بیمارستان بستری بودم و پس از بهبودی نسبی به خانه بازگشتم اما 2سال خانهنشین شدم و قادر به هیچ حرکتی نبودم. همسرم فداکارانه به من محبت میکرد و همه کارهایم را انجام میداد. حسرت بغل گرفتن فرزندانم در دلم مانده بود و نمیتوانستم به آنها محبت کنم. بعد از 2سال کم کم توانستم حرکت کنم و متأسفانه بهدلیل اینکه صاحبکارم در بیمارستان از من رضایت گرفته بود بیمه هیچ خسارتی به من پرداخت نکرد و من برای تأمین هزینههای درمانیام مجبور شدم خانهام را بفروشم. با پول خانه بخشی از بدهیها را پرداخت کردم و اکنون نیز مستأجر هستم و به سختی اجاره خانه را تهیه میکنم. بهدلیل آسیب شدیدی که دیدم نمیتوانم کارگری کنم و گاهی اوقات با قرض گرفتن خودروی بستگان با آن مسافرکشی میکنم. مدتهاست که نتوانستهام خواب راحتی داشته باشم. برای درمان گردن درد باید گردنبند طبی استفاده کنم اما توان خرید آن را ندارم. دخترم شاگرد ممتاز مدرسه است اما بهخاطر اینکه نمیتوانم هزینههای تحصیلی او را تأمین کنم مجبورم اجازه ندهم به مدرسه برود. گاهی با خودم فکر میکنم کاش واقعا مرده بودم و این همه مشکلات را نمیدیدم. هزینههای زندگی را به سختی تأمین میکنم و مدتی است همسرم بهخاطر دردهای عصبی هردو دستش از کار افتاده و من باید به بچهها رسیدگی کنم. هزینه عمل دست او نیز سنگین است و نمیدانم چگونه آن را تأمین کنم. البته هیچگاه ناامید نیستم و امیدوارم مسئولان از من حمایت کنند تا بتوانم از فرصت زندگی دوبارهای که خدا به من داده است استفاده کنم.
وقتی در سردخانه بیمارستان چشمانش دوباره باز شد فهمید خدا فرصت دوبارهای به او داده است. از روزی که به زندگی بازگشته، اطرافیان و دوستانش را نصیحت میکند. میگوید من برای چند ساعت جهان آخرت را حس کردم و هیچگاه تصویری که دیدم را فراموش نمیکنم. در زندگی همیشه عبادات و واجبات را بهجا آوردهام و در مدتی که در بیمارستان بودم نمازم را سر وقت میخواندم و در این سالها نیز روزههایم را بهجا آوردهام. به همه میگویم از گناهانی که خداوند عذاب شدیدی برای آن درنظر گرفته است دوری کنند. وقتی فرشته مرگ به سراغ ما بیاید دیگر فرصت دوبارهای نخواهیم داشت و من جزو معدود افرادی هستم که دوباره زنده شدهاند. به همه میگویم تا فرصت دارند به هم محبت کنند و از اذیت وآزار یکدیگر و دروغ و تهمت و غیبت پرهیز کنند. من دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارم چون احساس میکنم آن دنیا خیلی بهتر از جهانی است که اکنون در آن زندگی میکنیم. در زندگی با پول کم کارگری همیشه سعی کردم به دیگران کمک کنم و مطمئن هستم دعای خیر آنها باعث شد دوباره به این دنیا بازگردم. معنای زندگی را کسی میفهمد که مرگ را تجربه کرده باشد و معنای ثانیه را کسی متوجه میشود که در یک قدمی مرگ قرار گرفته باشد.